پسر کاکل زری و دختر دندون مروارید
افزوده شده به کوشش: فرانک م.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: nan
کتاب مرجع: قصه های ایرانی - جلد اول - بخش دوم - ص ۱۴۰
صفحه: 201 ـ 203
موجود افسانهای: دیو/ مرغک چینی
نام قهرمان: پسر کاکل زری
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: خاله ها
از قصه هایی است که در آن از نیروی سحر و جادو استفاده شده است. کمک قهرمان قصه یک پیرمرد خوش رو است و ضد قهرمان خاله های قهرمان قصه هستند. سه خواهر آرزو می کنند همسر شاه بشوند و دختر سوم می گوید اگر زن پادشاه شود برایش دو بچه پسر کاکل زری و دختر دندون مروارید می زاید. سه دختر همسر شاه می شوند و وعدهی دختر سومی درست درمیآید . خاله ها از حسادت بچه ها را در صندوقی گذاشته و به آب می سپارند و جایشان توله سگ به شاه نشان می دهند. شاده دستور کشتن همسرش را میدهد اما وزیر زن را پپنهان میکند. آبیاری بچه ها را پیدا کرده و بزرگ می کند. خاله ها که میفهمند بچهها زنده هستند، با کمک ماما در غذایشان سم میریزند ولی بچه ها نجات پیدا میکنند پس، خاله بزرگ خودش را به بیماری میزند و میگوید دوای دردش سیب گریون و نارخندون و مرغک چینی است. پسر کاکل زری با کمک پیرمردی نورانی سیب گریون و کمک یک دیو مرغک را پیدا میکند ولی مرغک دانه نمیخورد و می گوید به این علت که پسر روی زانوی پدرش نمی نشیند و شاه این طوری پسرش را میشناسد بعد دستور میدهد دو خاله و ماما را بکشند. مادر بچه ها هم از خانه ی وزیر میآید.
از قصه هایی است که در آن از نیروی سحر و جادو استفاده شده است. کمک قهرمان قصه یک پیرمرد خوش رو است و ضد قهرمان خاله های قهرمان قصه هستند. سه تا خواهر در خرابهای زندگی میکردند. روزی شاهزادهای از آنجا میگذشت. دختر بزرگ گفت: شاهزاده به سلامت باشد، اگر مرا به زنی بگیری با سه تا کلاف نخ، لباس تمام قشون را نو میکنم. دختر میانی گفت: اگر مرا بگیری با یک دیگ حلیم تمام قشون را سیر میکنم. دختر کوچک گفت: اگر مرا بگیری یک پسر کاکلزری و یک دختر دندون مروارید برایت میزایم. شاهزاده به قصر رفت و دستور داد دخترها را آوردند. دختر اول سه تا کلاف نخ آورد و به گردن هر یک از افراد قشون سه تا نخ انداخت. پادشاه گفت: این یکی بیمصرف بود. دختر وسطی هم یک دیگ حلیم شور درست کرد که هیچ کس بیش از یک انگشت نمی توانست بخورد. اما دختر سومی پس از نه ماه یک پسر کاکل زری و یک دختر دندون مروارید زایید. خواهران بزرگتر به کمک مامای دربار بچه ها را در یک جعبه گذاشتند و داخل رودخانه انداختند. بعد دو تا توله سگ به جای آنها روی سینی گذاشتند و پیش پادشاه بردند و گفتند: زنت اینها را زایید. پادشاه عصبانی شد و دستور داد سر زن را از تنش جدا کنند. وزیر دلش به حال زن سوخت. او را برداشت و برد در خانهاش پنهان کرد. حالا بشنوید از پسر کاکل زری و دختر دندون مروارید. یک آبیار که مشغول آبیاری بود، صندوق رادید آن را برداشت. داخلش را نگاه کرد و بچه ها را دید. آنها را به خانه برد و بزرگ کرد تا به سن هیجده رسیدند. آبیار مریض شد و به پسر و دختر وصیت کرد: که وقتی من مردم برایم گریه نکنید. هیچکس را به خانه راه ندهید و اگر راه دادید از دست او غذا نخورید. آبیار مرد. از قضا روزی ماما پسر کاکل زری را دید و خبر به زن پادشاه که خالهی پسر بود برد. نقشه کشیدند که پسر و دختر را از بین ببرند. ماما رفت به خانهی پسر کاکل زری گریه و زاری و التماس کرد که دختر او را به داخل راه بدهد. دختر گفت: برو فردا بیا باید از برادرم اجازه بگیرم. ماما رفت و زهری تهیه کرد. دختر برادرش را راضی کرد که پیرزن را به داخل خانه راه بدهد. فردا وقتی پسر کاکل زری بیرون رفت. ماما آمد. دختر برای ظهر غذایی بار گذاشت. وقتی رفت دستهایش را بشوید، پیرزن زهر را روی غذا ریخت و از دختر خداحافظی کرد. دختر تا دم در دنبال پیرزن رفت وقتی برگشت، دید گربهای مقداری از برنج ها را خورده و مرده فهمید که کلکی در کار پیرزن بوده است. فردا ماما آمد سروگوشی آب بدهد دید پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت به زن پادشاه گفت: باید نقشه دیگری بکشیم. بعد مقداری نان خشک آورد و بست به کمر زن پادشاه. زن هم این طرف و آن طرف میغلتید و میگفت: «ای استخوانهایم». چه کنیم، چه نکنیم. ماما آمد و گفت: پسری است که میتواند سیب خندون و نارگریون را پیدا کند. پادشاه فرستاد دنبال پسر کاکل زری. وقتی آمد به او دستور داد که سیب خندون و نار گریون را بیاورد. پسر ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در میان راه پیرمرد خوشرویی دید. سلام کرد. پیرمرد پرسید: کجا میروی؟ پسر حال قضیه را گفت. پیرمرد باغی را نشان داد و گفت: برو داخل باغ، از درخت اول سیب خندون و از درخت دوم نارگریون را بچین و برگرد. اگر کسی تو را صدا کرد به عقب نگاه مکن که سنگ میشوی. پسر همانطور که پیرمرد گفت، عمل کرد و سیب و نار را برای پادشاه برد. پس از مدتی زن پادشاه باز خود را به مریضی زد. حکیم گفت: دوای درد زن پادشاه گوشت مرغک چینی است. باز هم پادشاه پسر را مأمور کرد برود مرغک چینی را بیاورد. پسر رفت و رفت تا به همان پیرمرد برخورد. پیرمرد پس از این که فهمید پسر به دنبال چه چیزی میرود مقداری دوا و سوزن به پسر داد و گفت: میروی انتهای این باغ. دیوی در آنجا هست. تا به آنجا میرسی، دیو میگوید: آدمیزاد آمد؟ بگو: بله آدمیزاد آمد چشم تو را خوب کند. و تیغ از پایت در آورد. پسر همین کار را کرد. دیو خوشحال شد و از پسر پرسید: در عوض این خدمت چه میخواهی؟ پسر گفت مرغک چینی. دیو گفت: مرغک چینی در این چاه است. اگر کسی داخل چاه برود تبدیل به سنگ میشود. من یکی از پسرانم را میفرستم تا آن را برایت بیاورد. دیو هفت پسرش را یکی یکی به چاه فرستاد. آنها سنگ شدند. آخر سر پسر سر چاه رفت و گفت: مرغک چینی! مرغک چینی پرید روی شانه پسر و او خود را سریع به دربار رساند. مرغ را تحویل داد و رفت خانهاش. چند روزی مرغک چینی دانه نخورد. فرستادند دنبال پسر که بیا و ببین چرا مرغک دانه نمیخورد. پسر آمد، از مرغک پرسید: «ای مرغک چینی چرا دون برنمیچینی؟» مرغک گفت: «ای پسر کاکل زری، برادر دندون مروارید چرا روی زانوی این پدرت که پادشاه است نمینشینی؟» پادشاه کلاه پسر را برداشت دید کاکل زری است. پرسید: خواهر داری؟ پسر گفت: بله دندون مروارید. فرستاد دنبال دختر. پادشاه دستور داد دو خواهر بزرگتر که هر دو زنش بودند - و ماما را دستگیر کردند و به دم اسب بستند و در بیابان رهایشان کردند. پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: حیف که مادر اینها را کشتم. وزیر گفت: مادر اینها در خانهی من است. آنها پس از هیجده سال گردهم جمع شدند. پسر کاکل زری و دختر دندون مروارید قصه های ایرانی - جلد اول - بخش دوم - ص ۱۴۰ گردآورنده: ابو القاسم انجوی شیرازی انتشارات امیرکبیر چاپ دوم 1359